ــــــــــــ دهۀ هفتاد ـــــــــــ

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

معلم دیرآشنا

۲۲ بازديد

آقای جهانی اهل روستای مرکید و از معلمان ما در سال دوم دبیرستان بود که صدای خوبی هم داشت. وی بینش اسلامی درس می داد ولی سال چهارم دبیرستان، فلسفه و منطق نیز به آن اضافه شد. ایشان فردی بود کاملا مذهبی، سختگیر و دقیق که به هیچ کس رو نمی داد. اخلاقش هم کمی تند بود به همین خاطر کمتر دانش آموزی از وی ابراز رضایت می کرد.

یکبار آقای جهانی به یکی از بچه ها (مرادعلی رخ فیروز) که خودشیرینی می کرد با لحنی جدی گفت: «موجود پست» و او هم ساکت و سرافکنده سرجایش میخکوب شد. حتی من نیز با اینکه ناراضی نبودم ولی نتوانستم با ایشان مانند سایر معلمانم صمیمی شوم. شاید علتش این بود که دیر همدیگر را درک کردیم. یعنی زمانی که دیگر کار از کار گذشته بود. روزهای آخر (سال چهارم) آقای جهانی از من خواست تا به سوالات درس پاسخ دهم. وی گفت: بر خلاف دیگر دانش آموزان، تو باید سوالات را همراه با خواندن آیات، جواب بدهی زیرا امروز شنیدم تو حافظ قرآن هستی. من نیز همه را آنگونه که گفته بود پاسخ دادم طوری که بسیار خوشش آمد و نمرۀ بیست به من داد.

بعد از پایان دبیرستان، من دیگر آقای جهانی را ندیدم تا اینکه چهار سال بعد (خرداد 80) به برنامه ای قرآنی در مرند دعوت شدم. آن روز قریب به دو هزار نفر در مسجد هفت تیر مرند جمع شده بودند. دوستم آقای رسول نظری که در اردوی انزلی باهم بودیم، ابتدای برنامه، قرائت قرآن کرد سپس از من خواستند تا بعنوان حافظ کل قرآن، دقایقی برای جمعیت سخنرانی کنم و قرآن بخوانم.

در حالی که من روی سکو پشت میکرفون نشسته بودم و مجری برنامه داشت مرا به مردم معرفی می کرد شخصی را دیدم که از میان جمعیت بلند شد. خوب که دقت کردم دیدم آقای جهانی معلم دوران دبیرستان من است. وی در حالی که دستانش را به نشان ارادت روی سینه گذاشته بود جلو آمد و پشت میکرفون، احوالپرسی گرمی با من کرد سپس دوباره میان جمعیت نشست.

آن روز دقایقی برای جمعیت سخنرانی کردم سپس آیاتی را از حفظ بصورت ترتیل خواندم. آقای جهانی که وسط جمعیت نشسته بود مات و مبهوت مرا نگاه می کرد زیرا او همیشه مرا در کلاسش ساکت و خاموش دیده بود به همین خاطر باورش نمی شد که امروز همان دانش آموز ساکت و خاموش برای جمعیتی بزرگ سخنرانی می کند. البته حق هم داشت که باور نکند زیرا اگر حمایتهای استاد مختارپور نبود من هرگز نمی توانستم وارد این عرصه شوم. (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص)

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

من و مقصود سلطانزاده در آخرین سال از دوران دبیرستان

مدال طلای سمنان

۲۰ بازديد

سال 79 با اینکه به شدت درگیر مطالعه برای کنکور بودم ولی در مسابقات قرآنی جهاد نیز شرکت کردم. قبلا در مسابقات دانش آموزی توانسته بودم دو بار به مرحلۀ کشوری بروم (سالهای 76 و 77) ولی در مسابقات جهاد هرگز چنین موفقیتی نصیبم نشده بود. آن سال توانستم با پیشی گرفتن از رقیبان، در استان اول شوم لذا برای اولین بار در مسابقات جهاد نیز به مرحلۀ کشوری راه یافتم.

کسانی که باید از استان ما به کشوری میرفتند فقط من بودم و یک نفر در قرائت از اطراف تبریز. روز پانزدهم بهمن، اداره جهاد مرند مرا به ادارۀ کل جهاد استان در تبریز برد. حدود دو ساعت آنجا بودیم و مدام برایمان چای و میوه می آوردند تا اینکه نفر اول قرائت نیز از راه رسید.

حدود ساعت یازده رییس جهاد استان، در حالیکه برایمان آرزوی موفقیت میکرد، ما را با سه نفر همراه، به سمت سمنان راهی کرد. ماشینی که ما را می برد یک پژو بود. در زنجان ناهار و در تهران شام خوردیم سپس دوباره حرکت کردیم تا اینکه بالاخره نزدیک 12 شب به سمنان رسیدیم. این اولین بار در عمرم بود که شهر سمنان را می دیدم. سمنان در نظرم مانند عروسی در کویر، شهری تمیز و زیبا بود. درست همانگونه که در تخیلاتم تصورش را می کردم.

چون شهر را نمیشناختیم مسوول گروهمان شروع کرد به پرس و جو. ظاهرا جایی که باید برای اقامت می رفتیم یک هتل بود. همینطور که در حال گشت بودیم به هتل زیبایی رسیدیم که «هتل سمنان» نام داشت ولی گفتند اشتباه آمده اید. از آنجا خارج شدیم و به هتلی که کمی آن طرف تر بود رفتیم. این بار آدرس درست بود.

داخل هتل هر استانی را در یکی از اتاقها اسکان داده بودند. اتاقی هم که به ما دادند در طبقۀ چهارم بود. شب همانجا خوابیدیم و فردای آن روز برای صبحانه و ناهار رفتیم. چون هنوز تعدادی از استانها نیامده بودند اجرای مسابقه به فردا موکول شد. میان شرکت کنندگان، پسری را دیدم که همسن من بود. به دلم افتاد با او رفاقت کنم. از نام و نشانش پرسیدم. گفت: نامم محمد تمیمی است از شهر همدان رشتۀ قرائت.

اتفاقا اتاقشان روبروی اتاق ما بود. محمد را به اتاق خودمان دعوت کردم. به او گفتم من خاطرات زیبایی از همدان دارم. همایش کشوری سال 75 در همدان، لحظه لحظه اش با من است و هرگز فراموشم نمی شود. آن شب با محمد درد دلهای بسیاری کردیم. همصحبتی با محمد خود بخود خاطرات محمود و مهدی صفرزاده را برایم تداعی می کرد.

فردای آن روز مسابقات در مکانی متعلق به جهاد برگزار شد. شرکت کنندگان تک تک به صحنه رفتند و به سوالات پاسخ دادند. مسابقۀ ما حفظ بیست جزء بود. من نفر سوم شدم ولی محمد که رشته اش قرائت بود مقامی کسب نکرد. در پایان به نفرات اول تا سوم جوایزی اهدا گردید. جایزه ای که به من دادند دو عدد سکۀ طلا بود. این اولین بار بود که چنین جایزه ای می گرفتم.

پس از گرفتن جوایز به هتل برگشتیم. شب دست به قلم شدم و شعری مُلمّع برای محمد سرودم تا بعنوان یادگار به او بدهم. فردای آن روز پس از صبحانه سراغ محمد رفتم ولی شخصی گفت همدانیها رفته اند. آن لحظه بود که یاد محمود افتادم. سال 75 در همدان، محمود را نیز دقیقا همینگونه از دست داده بودم. به سرپرست گروهمان گفتم: می شود ما هم الان حرکت کنیم؟ پرسید مگر چه شده. گفتم محمد رفته. میخواستم از او آدرس و شماره بگیرم. شعری هم برایش سروده بودم که باید تقدیمش می کردم.

مسئول گروهمان گفت جمع کنید برویم شاید بتوانیم به آنها برسیم. پرسیدم ماشینشان را می شناسی؟ گفت بله ماشین آنها یک شاسی بلند تیره رنگ است. با عجله سوار شدیم و رفتیم. داخل جاده هر شاسی بلند تیره را که می دیدیم پلاکش را می خواندیم تا ببینم مال همدان است یا نه تا اینکه پس از ساعتی وسط بیابان (بین سرخه و لاسجرد)  آنها را یافتیم.

راننده با چراغ علامت داد و آنها ایستادند. پیاده شدم و کنار ماشینشان رفتم. به محمد گفتم شعری برایت سروده بودم که می خواستم به عنوان یادگاری تقدیمت کنم. محمد شعرم را گرفت و تشکر کرد سپس آدرسش را روی کاغذی برایم نوشت. مسئول همدان که از کارم تعجب کرده بود گفت: نمی دانستم تو محمد را اینقدر دوست داری وگرنه بی خبر حرکت نمی کردیم.

پس از خداحافظی با محمد به تبریز برگشتیم و ادارۀ جهاد مرا به مرند رساند. مادرم از دیدن طلاهایم خوشحال شده بود. بقیه هم غبطه می خوردند. یک ماه بعد نامه ای به محمد نوشتم. محمد نیز پاسخ نامه ام را فرستاد. نامه ای که سراسر محبت بود و ادب. محبتی سراسر اخلاص در دنیای پاک نوجوانی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


شعر نجاتبخش

۱۷ بازديد

تو را بر در نشاند او، به مکاری که می آیم

سال 79 دوستی داشتم به اسم مجید که در انجمن شعری استان با هم آشنا شده بودیم. وی ساکن تبریز بود. من آن روزها شروع کرده بودم به حفظ اشعار مولانا و می خواستم آنها را نیز مانند دیوان حافظ کاملا حفظ کنم. مجید برادر متاهلی داشت به اسم رضا که کلا از شعر و کتاب متنفر بود. هر وقت ما را می دید که داریم از حافظ یا مولانا حرف می زنیم می گفت: آخه این خزعبلات به چه دردتون میخوره بچه ها؟ ول کنید اینها رو.

پنجم تیرماه 79 به دعوت مجید در منزلشان مهمان بودم. فردای آن روز آقا رضا به من و مجید گفت می خواهم برای معامله ای به مهاباد بروم اگر دوست دارید شما هم بیایید. هم به من کمک کنید و هم رسم و راه تجارت یاد بگیرید بلکه این خزعبلات از سرتان بپرد. پیشنهادش را پذیرفتیم و سوار نیسان آقا رضا شدیم. بین راه از آقا رضا پرسیدم: با چه کسی قراره معامله کنی؟ گفت با یک تاجر کُرد که ماه پیش در آذر شهر باهم آشنا شدیم. دارم مغازۀ لوازم برقی باز می کنم. پرسیدم معاملتون چجوریه؟ گفت معاملمون با دلار خواهد بود گفته دلار بیار. دلارها را جلوی انبار تحویل میدیم بعد لوازم رو روی نیسان بار می زنیم.

ساعاتی بعد به مهاباد رسیدیم و آقا رضا با شخصی که قرار گذاشته بود کنار یک پارک دیدار کرد. مجید رفت عقب نیسان و شخص مورد نظر کنار من نشست سپس  ما را به کوچه ای برد که محل انبارشان بود. 
جلوی انبار، وانت دیگری بود پر از وسایل برقی و در حال بار زدن. بیست متر مانده به انبار، مرد گفت همینجا نگهدارید و منتظر باشید تا نوبتتان برسد. دو سه دقیقه بعد، آن وانت حرکت کرد تا برود ولی وقتی داشت از کنار ما رد می شد نگهداشت و راننده اش به آقا رضا گفت: شما هم اومدید خرید کنید؟ آقا رضا گفت آره. گفت خوب جایی اومدید. من هر ماه از اینجا خرید میکنم، هم وسایلش عالیه هم قیمتهاش خیلی خیلی ارزون. این حرفها را زد و رفت.

راستش من کمی به قضیه مشکوک بودم ولی دقیقا نمیدانستم ایراد در کجای کار است برای همین چیزی نمی گفتم تا ضایع نشوم. مجید و رضا بیرون به ماشین تکیه داده بودند و من داخل ماشین داشتم غزل جدیدی را که حفظ کرده بودم زمزمه میکردم:

دلا نزد کسی بنشین، که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو، که او گل های تر دارد

در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران
به دکّان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

همینطور این غزل را می خواندم تا رسیدم به این بیت:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

آن لحظه بود که یک دفعه مخم تکان خورد و از ماشین پریدم بیرون. آن مرد آمده بود کنار ماشین و آقا رضا داشت دلارها را می شمرد که تحویلش بدهد. آشفته و لرزان، دستش را گرفتم و کناری کشیدم و گفتم هر چقدر که از این معامله سود خواهی کرد من به پدرم می گویم تا به تو بدهد. فقط تو را به جان دخترت الان بهانه بیار و بگو دوستم حالش به هم خورده و ما فردا برای تحویل گرفتن اجناس خواهیم آمد.

خلاصه به هر زحمتی که بود قانعش کردم و معامله کنسل شد. کمی که از کوچه دور شدیم به آقا رضا گفتم بیا یک سر به آن انبار بزنیم ببینیم چجور جاییه. دوباره برگشتیم به همان کوچه جلوی انبار؛ ولی از درش که وارد شدیم با کمال تعجب دیدیم اصلا انباری در کار نیست. مسجدی است حیاط دار که از آن طرف به خیابان اصلی باز می شود. با دیدن این صحنه آقا رضا رنگش پرید و گفت: «عجب ابلهی بودم من. اگر لحظه ای دیر به من می گفتی تمام هست و نیستم به باد می رفت. نمی دانی با چه زحمتی این سرمایه را جمع کرده ام». این حرفها را می گفت و تنش می لرزید تا اینکه دقایقی بعد آرام شد و راه افتادیم به سمت تبریز. بین راه از من پرسید: راستی تو چگونه این فکر به ذهنت رسید؟ با خنده گفتم همان خزعبلات این فکر را به ذهنم رساندند:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


کلبۀ بارانی

۱۹ بازديد

سگی که به من حمله کرد و کلبه ای که فرو ریخت

خاطره ای که امروز می نویسم مربوط می شود به بهار 79. دوران دبیرستان معلمی داشتیم به اسم آقای قنبری که حرفها و راهنمایی هایش مرا به درس و کتاب علاقمند کرده بود. آن ایام من با کتابخانۀ کوچکی که برای خودم ساخته بودم اکثر اوقاتم به مطالعه می گذشت. هم برای کنکور و هم مطالعۀ آزاد.

پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت بود و طبیعت سرشار از زیبایی، به همین خاطر آن روز کتاب در دست، راهی مزارع و دشتهای اطراف شدم. مسیری که می رفتم از قبرستان کیخالی می گذشت. بعد از درد دلی کوچک با مزار پدربزرگ و در حالی که طبیعت زیبا مرا مسحور خودش کرده بود جایی میان درختان نشستم. جایی که نشسته بودم دو کیلومتر با یامچی فاصله داشت. مکانی دنج و باصفا که جان می داد برای مطالعه.

ساعتی بعد صدای یک گله گوسفند به گوشم رسید. آقای ماهرخ بود که با گله اش به آن سمت می آمد. من که سرم کاملا لای کتاب بود یکباره دیدم سگی جلویم ایستاده است. چند لحظه مرا نگاه کرد سپس یکدفعه به طرفم حمله ور شد. ناچار فریادزنان پا گذاشتم به فرار ولی دندان سگ به قسمت راست شلوارم گرفت طوری که از پایین تا کمر به صورت یک خط راست پاره شد. همان لحظه نیز چوپان از راه رسید و مرا که نقش زمین شده بودم از دست سگ نجات داد.

آقای ماهرخ چون مرا نمی شناخت پرسید آقا پسر حالت خوب است؟ زخمی که نشدی؟ گفتم نه. گفت من از تو معذرت می خواهم ولی ظاهرا دندان سگ شلوارت را پاره کرده اگر اجازه دهی من پولش را بپردازم. گفتم شما که تقصیری ندارید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم سپس در حالیکه چشمانش پر از شرمندگی بود با من خداحافظی کرد.

پس از خداحافظی با آقای ماهرخ من نیز عازم منزل شدم. چون سمت راست شلوارم کاملا جر خورده بود پای راستم به طور کامل دیده می شد. خدا خدا می کردم کسی مرا با آن وضع نبیند تا اینکه کمی جلوتر باران شروع به باریدن کرد. خوشبختانه کلبه ای گِلی و متروکه آن نزدیکیها قرار داشت. سریع خودم را درون کلبه رساندم و در حالیکه باران هر لحظه شدیدتر می شد آنجا پناه گرفتم.


درون کلبه جز علف و سبزه چیزی دیده نمی شد. روی آنها نشستم و خیره شدم به باران زیبایی که می بارید اما ته دل از چیزی نگران بودم. برای رسیدن به منزلمان می بایست از چند کوچه و یک خیابان اصلی رد می شدم. این تصور که وضع خنده دارم مرا انگشت نمای این و آن خواهد کرد بسیار برایم دردناک بود. آن لحظه آرزو کردم ای کاش باز هم علی (ودادی) همچون روزهای گذشته که باهم درس می خواندیم کنارم بود و کمکم می کرد ولی خُب آن روز تنها آمده بودم.



در همین فکرها بودم که یکباره قسمت کوچکی از سقف ریزش کرد ولی خوشبختانه اتفاق خاصی رخ نداد. خیلی دوست داشتم با وسیله ای، پارگی شلوارم را حل کنم ولی هر جا را که نگاه میکردم چیزی نبود. نه نخی نه سوزنی نه ریسمانی و نه حتی بند کفشی، چون کفشهایم نیز بند نداشتند. تنها چیزی که آن روز داشتم کتابم بود که مرا یاد حرفهای معلممان می انداخت که همیشه می گفت کتاب بهترین دوست هر انسانی است ولی خُب جایی گیر کرده بودم که از کتاب هم کاری ساخته نبود.

کتاب را مقابل صورتم گرفتم و گفتم: دوست عزیز! قبول کن که بعضی جاها از تو نیز کاری برنمی آید، که ناگهان چشمم به میخ منگنه هایی افتاد که روی جلد کتاب بودند و یکباره فکری به ذهنم رسید. شمردم تعداشان 16 عدد بود. با خوشحالی و با دقت، آنها را از روی جلد جدا کردم سپس با آنها پارگی شلوار را به طور کامل چسباندم. دیگر خیالم راحت شده بود. نفسی راحت کشیدم و درحالیکه باران بند آمده بود و خورشید کم کم خودنمایی می کرد سمت یامچی رفتم.

آن روز با خودم عهد کردم این خاطرۀ شیرین و آن کلبۀ بارانی را هرگز فراموش نکنم. البته من قبلا نیز خاطرات قشنگی از کتاب و دفتر داشتم ولی این خاطره نیز به جمعشان اضافه شد و مرا در دوستی با کتاب مُصمم تر کرد. شایسته است اینجا یادی کنم از معلم گرانقدرم استاد قنبری که هنوز هم به شاگردیشان مفتخرم. روز معلم بهانه ای است تا یادی کنیم از این بزرگواران. امیدوارم نوشتۀ من به دست ایشان برسد و مرا به خاطر کوتاهی هایی که در قدرشناسی از ایشان کرده ام ببخشد. جانشان سلامت و عمرشان پایدار باد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


عکسهایی که سه هفته قبل از این خاطره در همان منطقه گرفته ایم:

عارف درج دهقان، من و یوسف سلطانزاده

محسن خروشا، عارف درج دهقان و من

آمدن محمود به یامچی

۱۶ بازديد

سوم آذر 78 قرار بود مراسمی در مسجد کیخالی برگزار شود. یک هفته قبل، به بزرگان هیئت گفتم دوستم محمود قرار است سوم آذر به یامچی بیاید. اگر موافقید برنامه ای بگذاریم تا محمود برای مردم سخنرانی کند.
 
پس از هماهنگی و گرفتن تایید از بزرگان هیئت، به محمود زنگ زدم. محمود گفت قرار است چند روز به اردویی در اصفهان بروم ولی تا سوم آذر صد در صد بر می گردیم. پس از چند روز محمود خبر داد که از اصفهان برگشته ام. من نیز با تاکسی دربست برای آوردنش به اردبیل رفتم.

وقتی می آمدیم فاضل برادر محمود هم با ما همراه شد. همان شب دوستم اکبر حسن زاده، برای شام ما را در منزلش مهمان کرد. او نیز مثل من، مشتاق دیدن محمود بود. پس از شام با محمود سری به پایگاه زدیم تا بچه های هیئت محمود را ببینند. آن شب محمود از کتاب تندیس اخلاق، دقایقی برای دوستان سخنرانی کرد. 

پس از پایان هیئت با محمود و فاضل به منزل ما رفتیم. خیلی سوالها داشتم که آن شب باید از محمود می پرسیدم. وسط حرفهایمان محمود خواست دفتر شعرم را ببیند. همینطور که صفحاتش را ورق می زد گفت: اشعارت واقعا دلنشین است. سپس پرسید منظورت از یار ماهان و ترک مهانی که در اکثر اشعارت استفاده کرده ای کیست؟ نمی دانست که من آن اشعار را برای او سروده ام و یار ماهانی هم دقیقا خود اوست به همین خاطر گفتم روزی خودت خواهی فهمید.

محمود گفت تو هم شاعری هم دریای علم. پس از آن نیز جمله ای یادگاری در دفترم نوشت و امضایش کرد. از شکل امضایش بسیار متعجب شدم زیرا بی آنکه خودش متوجه باشد اسم من داخلش بود. به همین خاطر بعدها امضایش را تمرین کردم بلکه شاید امضای من نیز شبیه به امضای محمود شود.

روز فردا سوم آذر، محمود و فاضل را برای گردش به مزارع نزدیک منزلمان بردم. پس از ناهار نیز برای شرکت در مراسم به مسجد کیخالی رفتیم. پلاکاردهایی که برای خوش آمدگویی به محمود زده بودند روی دیوارها خودنمایی می کرد. در شروع مراسم، مجری جشن؛ (آقای مقالی) مهمان عزیزمان را خیر مقدم گفت سپس آقایان حسین فرجزاده و فاضل اسفندیاری (برادر محمود) مداحی کردند. در نهایت نیز محمود روی تریبون نشست و دقایقی در باب اخلاق برای مردم سخن گفت.

محمود اسفندیاری در مسجد کیخالی


عصر پس از پایان مجلس، محمود و فاضل به اردبیل برگشتند. دو روز بعد برای تشکر به منزلشان زنگ زدم. محمود هم از من تشکر کرد و دقایقی باهم درد دل کردیم. آن سال بخاطر دعوایی که با پدرم شده بود (اشتباه بزرگ من) در نظر داشتم شغلی انتخاب کنم. وقتی از محمود مشورت خواستم حرفی جالب زد که مرا از رفتن به آن کار منصرف کرد. امروز که پس از سالیان دراز به حرفش فکر می کنم محمود را می ستایم. حرفی که محمود در آن روزگار زد از جنس حرفهای پدرم بود. حرفی که بعدها من نیز به درستی اش پی بردم.

یادت بخیر قهرمان نوجوانی های من. به رفاقت خالصانه ای که باهم داشتیم همیشه خواهم بالید. امیدوارم هرکجای این عالم که هستی سلامت و پیروز باشی.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

شعری که پس از رفتن محمود سرودم:

متن یادگاری محمود و فاضل در دفتر من

در جستجوی دوست

۱۸ بازديد


پس از اینکه در سفر به صومعه سرا و اردبیل، آدرسی از محمود نیافتم، نهم شهریور به تهران برگشتم. این آمدن نیز خودش ماجرایی داشت که خاطره اش را در «پنجاه تومنی دردسرساز» نوشته ام.

جمعه 26 شهریور در پارک قیطریۀ تهران دلتنگی، دوباره بر من غلبه کرد. مولانایی شده بودم که از دوری شمس می سوخت و می نالید. پیرمردی که در نیمکت کناری ام نشسته بود پرسید: چرا اینقدر غمگینی پسر جان؟ قضیه را به او گفتم. گفت اگر کمی زرنگ باشی مطمئن باش دوستت را پیدا می کنی. پرسیدم آخر چگونه؟ گفت مثلا از طریق ادارات دولتی.

حرفش یکباره فکری به ذهنم رساند. باخودم گفتم شاید آموزش و پرورش اردبیل محمود را بشناسد، این بود که مستقیم رفتم به مخابرات. ابتدا زنگ زدم به مرکز 118 سپس با شماره ای که آنها داده بودند آموزش و پرورش اردبیل را گرفتم. کسی که گوشی را برداشت معاون آموزش و پرورش اردبیل بود. با خوشرویی گفت: آقا محمود یکی از نخبگان اردبیل است اینجا همه او را می شناسند، سپس آدرس منزلشان را داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. گوشی را گذاشتم و به شیرینی این موفقیت خودم را میهمان بستنی و آبمیوه کردم.

عصر بیست و هشتم شهریور در بهشت زهرای تهران تصمیم گرفتم با آدرسی که دارم به اردبیل بروم ولی این بار از مسیر مازندران؛ زیرا می خواستم شیرینی سفرم مضاعف شود. آن شب در بهشت زهرای تهران (حرم) که مسافران زیادی هم آنجا بودند خوابیدم ولی صبح وقتی بیدار شدم دیدم کُت و کفشهایم نیست. هر چه گشتم اثری از آنها نبود واقعا نمی دانستم چه کنم، این بود که برای گرفتن کمک به کفشداری رفتم. 


دمپایی های تا به تا
در کفشداری گفتند فقط دو عدد دمپایی داریم، فعلا همین ها را بپوش و برو. وقتی دمپایی ها را گرفتم دیدم با یکدیگر تفاوت دارند. یک لنگه اش زرد بود یک لنگه اش صورتی. تازه صورتی یک ذره هم از زرد بزرگتر بود ولی چون چاره ای نبود با همانها برگشتم به قُلهک. پسر عمویم اسماعیل وقتی دمپایی ها را دید با تعجب پرسید: پس کفشهایت کو؟ از خجالت نتوانستم بگویم آنها را در حرم دزدیدند به همین خاطر چیز دیگری گفتم.

فردای آن روز به ترمینال شرق رفتم تا به آمل بروم. دو ساعت بعد اتوبوس به کوه دماوند رسید. هرچقدر جلوتر می رفتیم منطقه، سرسبزتر و زیباتر می شد تا اینکه وارد مازندران شدیم و کوهها لباس جنگل پوشیدند. هرکجا که نگاه می کردی گل بود و سبزه. همینطور که غرق در تماشای این زیبایی ها بودم راننده گفت: مسافران آمل پیاده شوند. ساکم را برداشتم و در میدان پایین آمدم سپس سوار تاکسی هایی شدم که به ترمینال آمل می رفتند.

مردی تقریبا مسن که کنارم در تاکسی نشسته بود پرسید عازم کجایی؟ گفتم اردبیل. گفت از کجا می آیی؟ گفتم تهران. خندید و گفت: تو از تهران آمده ای آمل و از آمل می خواهی بروی به اردبیل؟ گفتم بله مگر کارم خنده دار است؟ گفت: «بله که خنده دار است. کارت شبیه کسی است که لقمه را دور سرش می چرخاند سپس در دهانش می گذارد». راستش را بخواهید از حرفش سر در نیاوردم. پیش خودم گفتم شاید می خواهد با نوجوانی مثل من شوخی کند وگرنه از آنجا که من به نقشه ها مسلطم مسیر کاملا درست است.



در همین حرفها بودیم که تاکسی به ترمینال رسید و مرا پیاده کرد. یک راست رفتم داخل ولی گفتند اتوبوس فقط برای تبریز داریم زود سوار شو که دارد حرکت می کند. با خودم گفتم خُب من وسط راه می توانم در اردبیل پیاده شوم، پس بی درنگ سوار شدم و اتوبوس به راه افتاد سپس در حالیکه باران شروع به بارش کرده بود، وارد جاده های جنگلی شد.


تنها در جنگل بارانی
بیست دقیقه بعد، کمک راننده بلند شد تا از کسانی که بلیط نخریده بودند کرایه بگیرد. مقصد هر کسی را می پرسید و مطابق با آن از او کرایه می گرفت. گفتم من اردبیل پیاده خواهم شد. کمک راننده گفت: «ما اصلا اردبیل نمی رویم آقا پسر. مسیر ما به تبریز از سمت تهران و زنجان است نه آستارا و اردبیل. اشتباه سوار شده ای». آن لحظه بود که گفتم ای دل غافل! پس بگو آن مرد چرا در تاکسی به من می خندید! من راهی را که آمده ام دوباره در حال برگشتنم.

ناچار همانجا وسط جنگل که باران شدیدی هم می بارید پیاده ام کردند. کنار جاده ایستادم ولی به ندرت ماشینی را می دیدم که از آنجا رد شود. چند مورد هم که رد شدند سوارم نکردند به همین خاطر تصمیم گرفتم پیاده سمت آمل بروم. گرچه خیسِ خیس شده بودم ولی لحظه لحظه اش برایم لذتبخش بود. در حال دویدن، خودم را با پسری مقایسه میکردم که در شعر «باز باران» عکسش را کشیده بود. می دویدم و می دویدم و زیر لب آن شعر را زمزمه میکردم، گرچه آنجا جنگلهای مازندران بود نه جنگلهای گیلان.

 

کشاورزان مهربان 
دقایقی بعد جنگل تمام شد و به منطقه ای رسیدم که پر بود از شالیزارهای برنج. سمت راست، در همان اطراف، کلبه ای دیدم که مردی از کنارش به من علامت می داد. نزدیک رفتم تا ببینم چه می گوید. مردی تقریبا چهل ساله بود که با همسر و پسر نوزده ساله اش کشاورزی می کردند. همسرش گفت تا بندآمدن باران بهتر است پیش ما بمانی. پس از آن نیز مرد کشاورز از اسم و رسمم پرسید همینطور قصۀ آن دمپایی های تا به تا که در نگاه اول، هر نظری را جلب می کرد.

ناچار قصه ام را مُفصل برایشان گفتم. هر سه نفر از شنیدن حرفهایم متعحب شده بودند. مرد کشاورز گفت اراده ات بسیار قوی است؛ امیدواریم گمشده ات را پیدا کنی. ساعتی بعد وقتی مهیای رفتن شدم پسرشان مازیار، نایلونی برنج بعنوان سوغات برایم آورد. برنجی زرد رنگ بود که عطر و بویش آدم را مست می کرد. گفتند تولیدی خودمان است، محبتشان را پذیرفتم سپس در حالی که برایم دست تکان می دادند از همدیگر جدا شدیم.


مردی که لباسش را بمن بخشید
پس از خداحافظی با کشاورزان مهربان، لب جاده رسیدم. دو سه ماشین رد شدند تا اینکه یک وانت آبی ترمز کرد. راننده اش جوانی حدودا 35 ساله بود که دو دستگاه کامپیوتر را به شهر می برد. پرسید کجا می روی آقا پسر؟ گفتم آمل. ناچار یکی از کامپیوترها را عقب گذاشت و مرا سوار کرد. بین راه وقتی ماجرایم را شنید گفت: بهتر است امشب را در آمل بمانی. گفتم پس اگر زحمتی نیست مرا نزدیک یک مسافرحانه پیاده کن. 

پس از تشکر و خداحافظی با رانندۀ وانت، به مسافرخانه رفتم. مسافرخانه چی گفت: اتاقهایمان پر شده، اتاق عمومی نیز هزینه اش پانصد تومان است. گفتم مشکلی نیست و به اتاق عمومی رفتم. اتاقی پنج تخته بود که سه نفر آنجا خوابیده بودند. من هم روی یکی از تختها نشستم و شروع کردم به نوشتن یک غزل:

لحظاتی بعد از اتمام نوشته ام، مردی که در تخت رو به رو نشسته بود پرسید: اهل کجایی؟ گفتم تبریز شهرستان مرند. گفت تنها سفر می کنی؟ گفتم بله دیروز در تهران بودم، الان هم عازم اردبیلم. گفت: شمال هوایش بارانی است باید لباس گرم می پوشیدی. گفتم لباس گرم داشتم ولی جایی در تهران به همراه کفشهایم دزدیدند. در همین حال مرد غریبه چمدانش را باز کرد و یک پولیور بیرون آورد. گفت: اگر لباس مناسب نپوشی سرما میخوری، بیا این لباس را بپوش من آن را به تو می دهم. راستش اول خواستم نپذیرم امّا دیدم اگر رد کنم بی ادبی است، به همین خاطر با خوشرویی تمام پذیرفتم.

از اتوبوس جا ماندم
صبح فردا از چند عابر، راه رفتن به رشت را پرسیدم. گفتند از آمل ماشینی برای رشت وجود ندارد؛ برای این کار باید با تاکسی به ترمینال چالوس بروی لذا سوار تاکسی های چالوس شدم. ساعتی بعد وقتی به ترمینال چالوس رسیدیم یادم افتاد گرسنه ام، نه شام خورده بودم نه صبحانه به همین خاطر پس از خریدن بلیط، سری به رستوران زدم.

غذایی که آن روز خوردم یک پرس چلوکباب محلی بود. تا آن روز نظیرش را هیچ کجای ایران ندیده بودم. پس از ناهار سوار شدیم و مینی بوس حرکت کرد. مسیری که می رفتیم از سمت رامسر بود. شهری سراسر ظرافت و زیبایی، بخصوص بلوار معلّمش، طوری که وقتی از آن عبور می کنی، انسان حس می کند در دنیای دیگری وارد شده است.

بعد از رامسر و لاهیجان، نزدیک عصر به ترمینال رشت رسیدیم. چون اتوبوسهای اردبیل پر شده بود، بلیط تبریز برای ساعت نُه گرفتم. در همین حال، پسری تُرک زبان دیدم که او هم بلیط تبریز می خرید. پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل میاندوآب. تا چشمش به دمپایی هایم افتاد با تعجب پرسید: تو چرا کفشهایت این شکلی است؟ وقتی قصه اش را گفتم قاه قاه خندید و گفت: حتما آنجا نماز هم می خواندی!

ساعاتی بعد، اتوبوس از ترمینال رشت حرکت کرد. هوا کاملا تاریک شده بود و زیبایی های طبیعت شمال، دیگر دیده نمی شدند. 
پس از فومن و طالش، اتوبوس در یک رستوران بین راهی برای شام توقف کرد. چون نوبت زیاد بود، سفارش و آوردن شام طول کشید. پس از شام وقتی بیرون آمدم دیدم اتوبوس تبریز نیست. هر طرف را که نگاه کردم اثری از اتوبوس نبود. سراسیمه این طرف و آن طرف می دویدم ولی فایده ای نداشت. تقریبا دیگر هیچ چیز نداشتم. مدارک، وسایل، دفتر و بقیۀ پولهایم همه داخل ساک در ماشین بودند.

ناچار ناامیدانه کنار جاده نشستم. ا
شک در چشمانم جمع شده بود و فکرم به جایی قد نمی داد. از پریشانی و استرس نمی دانستم چکنم تا اینکه شنیدم شخصی از دور صدا می زد: مسافر تبریز! مسافر تبریز! با شنیدن این صدا از جا پریدم و دویدم به سمت آن. گفتم من مسافر تبریزم. گفت آقا پسر پس تو کجایی. ما در حال رفتن بودیم که وسط راه متوجه شدیم تو نیستی. با خوشحالی گفتم ممنون که پیدایم کردید سپس دوان دوان سمت اتوبوس رفتیم.

وقتی وارد اتوبوس شدیم همه در سکوت نگاهم می کردند تا اینکه همان پسر تُرک زبان، کنایه آمیز گفت: حتما بازهم نماز می خواندی پسر. آن شب هر چه بود به خیر گذشت و من بعد از یک پریشانی بسیار، روی صندلی خوابم گرفت. البته وسطهای راه گاهی از خواب می پریدم و چون می دانستم به اردبیل نزدیکتر می شویم شور و اشتیاقم بیشتر می شد. حالتی داشتم بین خواب و بیداری که فقط برای شاعران قابل درک است. حالتی که خطاب به من می گفت: «به شهرِ شاهد ماهان خوش آمدی شاهد»

آن لحظه و در آن حال نمی دانستم منظور از شاهد کیست. سراسیمه از خواب پریدم و تابلویی را دیدم که در آن نوشته بود: اردبیل پنج کیلومتر. آنجا بود که یادم افتاد «شاهد» تخلص شعری من است. (تخلص شعری من در دوران نوجوانی) دفترم را برداشتم و آن شعر را نوشتم سپس بقیه اش را نیز سرودم که تبدیل شد به غزلی زیبا:

در حالیکه غزل را می نگاشتم دلم پر از شور و امید بود. احساس کسی را داشتم که هر لحظه داشت به دیدار عزیزش نزدیکتر می شد. همه خوابیده بودند جز من. چشمانم مثل ابر بهار می بارید تا اینکه لحظاتی بعد آرام شدم و فهمیدم داخل اردبیلیم. (صبح پنجشنبه اول مهر ماه 78)


دیدار با محمود
اتوبوس خیابان به خیابان می رفت و فضای شهر رنگ و بوی صبحگاهی داشت. از شیشۀ ماشین شهری را تماشا می کردم که سه سال ذهنم را مشغول کرده بود. دقایقی بعد، اتوبوس مسافران اردبیل را نزدیک یک پارک پیاده کرد. در همین حال یادم افتاد کفشهایم مناسب نیستند. باید قبل از دیدار با محمود کفشهایی تازه می خریدم.

مغازه دار چون اولین فروشش بود کلی برایم تخفیف داد سپس پرسید دمپایی ها را چه می کنی؟ گفتم یادگاری سفرند، آنها را نگه خواهم داشت. پس از خرید با راننده ای دربست، به کمربندی معجز رفتیم. راننده گفت: محله ای که دنبالش می گشتی همینجاست؛ آنگاه خانه ای را نشانم داد. دلم پر از آشوب بود. می ترسیدم چیزی که می بینم فقط یک خواب باشد لذا لحظاتی روبروی در ایستادم.

وقتی در زدم شخصی بزرگسال (برادر بزرگ محمود) در را باز کرد. پس از سلام گفتم من برای دیدن آقا محمود آمده ام. در پاسخ گفت بفرمایید داخل بنشینید الان می گویم خدمت برسند. لحظاتی بعد محمود با متانت تمام وارد شد و سلام کرد. از دیدنش چنان ذوق زده بودم که وصف ناشدنی است. سه سال بزرگتر شده بود و مرا نیز به خاطر نمی آورد ولی وقتی عکس جمعی مان در همدان را دید مرا شناخت. آن روز فهمیدم محمود برادرانی کوچکتر از خودش هم دارد که همه مثل خودش باهوش و دوست داشتنی اند.

پس از دیداری مفصل با محمود و مهمان نوازی های بسیار که خانواده اش کردند مهیای رفتن به تبریز شدم. در همان لحظۀ آخر، محمود کتابی به من هدیه کرد. کتاب را بر چشمم نهادم و از او دعوت کردم سوم آذر به یامچی بیاید. محمود دعوتم را پذیرفت سپس در حالی که اشک در چشمانم نشسته بود از همدیگر جدا شدیم.

در تمام مسیر فقط به محمود و اطرافیانش فکر می کردم. خودم می رفتم ولی دلم پیششان جامانده بود. به حال محمود و رفقایش غبطه می خوردم. سراسر آرزو بودم و حسرت. او شخصیتی بود که با حرفهای حکیمانه و رفتارهای دوست داشتنی اش همگان را مجذوب خود می ساخت. از خدا می خواستم من هم مثل محمود باشم. رفتار و شخصیتم مثل او باشد و دوستانی چون دوستان او داشته باشم. 



خاطرۀ بعدی: آمدن محمود به یامچی


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)   
 
عکس دسته جمعی با محمود در همایش همدان

پنجاه تومنی دردسرساز

۲۲ بازديد

هفتم شهریور 78، پدر تراولی پنجاه هزار تومنی به من داد و به ترکیه رفت. پس از رفتن پدر، من نیز مهیای رفتن به تهران شدم ولی در مرند گفتند امروز اتوبوس خالی برای تهران نداریم.

ناچار همان روز به میدان ستارخان در تبریز رفتم. همینطور که تاکسی دربست مرا سمت ترمینال می برد پرسیدم کرایه چقدر می شود؟ راننده گفت چهارصد تومن. چون صد و پنجاه تومن بیشتر ته جیبم نبود تراول را به راننده دادم. راننده با شگفتی گفت: من برای این تراول، پول خورد ندارم. پرسیدم پس چه باید بکنیم؟ گفت فقط پمپ بنزینها می توانند چنین پولی را خورد کنند لذا کنار یک پمپ بنزین در بلوار بنجم توقف کرد.

مسئول پمپ بنزین گفت: مبلغ بسیار زیادی است ما نمی توانیم ریسک کنیم. اگر تراول تقلبی باشد بیچاره می شویم. ناچار به چند پمپ بنزین دیگر و حتی نمایشگاههای اتومبیل در ولیعصر هم سر زدیم ولی هیچ کس حاضر نشد تا آن تراول پنجاهی را برای ما خورد کند. بیچاره راننده هر کاری که می توانست کرد امّا به نتیجه ای نرسیدیم.

پس از چند ساعت علافی، نزدیک غروب راننده مرا به ترمینال رساند. گفت: پسر جان امشب باید در ترمینال بخوابی. فردا به بانک برو. فقط بانک می تواند مشکلت را حل کند. با شرمندگی گفتم فقط 150 تومان پول خورد دارم؛ گرچه کم است ولی آن را از من بپذیر، تو امروز خیلی زحمت کشیدی. لبخندی زد و گفت: صد تومن را بر میدارم ولی پنجاه تومنش را نگهدار چون فردا برای رفتن به بانک لازمش خواهی داشت.

پس از خداحافظی با رانندۀ مهربان، داخل ترمینال رفتم. محوطۀ ترمینال پر از مسافر بود و اتوبوس. گاهی این سوی و آن سو قدم می زدم. گاهی نیز روی نیمکت کتابی می خواندم بلکه زمان بگذرد. علاوه براین، گرسنگی هم رفته رفته داشت بر من غلبه می کرد ولی با آن وضع حتی یک بیسگویت هم نمی توانستم بخرم. هم پولدار بودم هم بی پول.
 
ناچار به ساندویچی ترمینال رفته، قضیۀ تراول را برایشان گفتم. با لطفی که مغازه دار کرد آن شب را گرسنه نماندم ولی خستگی امانم را بریده بود. زمان، به سختی می گذشت و پاهایم دیگر قدرت ایستادن نداشتند، این بود که روی یک نیمکت، نزدیک اتوبوسهای اردبیل دراز کشیدم بلکه مدتی بخوابم. آن شب، اولین شب عمرم بود که خوابیدن در بیرون را تجربه می کردم ولی این امید که روزی محمود را خواهم یافت به من آرامش می داد.
 
آن شب با تمام سختی هایی که داشت بالاخره به صبح رسید و من با تاکسی های ترمینال به بازار تبریز رفتم. پولی که بانک در ازای تراول به من داد صد عدد اسکناس پانصد تومنی بود. در بازگشت به ترمینال احساس کسی را داشتم که دوباره پولدار شده است. در همین حال یادم افتاد به مغازه دار ترمینال مقروضم. آن روز پس از ادای قرض و تشکرات فراوان از مرد مغازه دار به تهران رفتم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 
شعری که آن روز در راه تاکستان به قزوین سرودم:

سفر به صومعه سرا

۱۲ بازديد

آنچه می نویسم خاطره ای زیبا از رفیقی فرزانه است که در عالم نوجوانی، درسهایی بزرگ به من داد و خاطراتی شیرین برایم به جا گذاشت. دوستی که همیشه آرزو داشتم مثل او باشم.

تابستان 75 همایشی کشوری در همدان برگزار شد که دانش آموزان برگزیدۀ استانها در آن شرکت داشتند. این همایش ده روزه، تاثیرات روحی عمیقی در من داشت که مهمترین آن، آشنایی با دوستی عزیز به نام محمود اسفندیاری از اردبیل بود. محمود دوازده سال داشت ولی شخصیتش بیشتر از سنش نشان می داد. من تصمیم داشتم رفاقت با او را برای همیشه ادامه دهم ولی روز آخر ناخواسته همدیگر را گم کردیم. همایش تمام شد ولی خاطرات آن برای همیشه با من ماند. خاطرات دوستی باهوش و بامعرفت که هرگز فراموش نشدند. سفر به صومعه سرا، پنجاه تومنی دردسر ساز، در جستجوی دوست و آمدن محمود به یامچی، خاطراتی است که مربوط به همین موضوعند.


تابستان 78 برای تعطیلات، پیش پسرعموهایم در تهران بودم. آن روزها سرم درد می کرد برای ماجراجویی به همین خاطر هر روز برای سیاحت به منطقه ای از تهران می رفتم. سه شنبه دوازدهم مرداد در پارک قیطریۀ تهران نیمکتی را دیدم که روی آن نوشته بودند:
 
بهار عمر ملاقات دوستان باشد     چه سود اگر تو شوی خضرجاودان، تنها
 
این شعر پر از مفهوم، مرا به یاد رفیقم محمود اسفندیاری انداخت. دوستی دیگر به نام حامد شکوهی نیز با محمود آشنا بود ولی از او نیز آدرسی نداشتم. فقط می دانستم اهل روستای تطف نزدیک صومعه سراست. با خودم گفتم شاید حامد آدرسی از محمود داشته باشد. من اگر به روستای تطف بروم حتما حامد را پیدا می کنم چون به هر حال آنجا فقط یک روستاست. 

فردای آن روز در ترمینال غرب، بلیط اتوبوس برای رشت گرفتم. یک بعد از ظهر، ماشین حرکت کرد و شب هنگام در حالی که هوا کاملا تاریک شده بود به رشت رسید. چون خسته بودم تصمیم گرفتم شب را در مسافرخانه بخوابم. مسافرخانه چی گفت اتاق نداریم به همین خاطر روی نختی که در سالن بود خوابیدم.

وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ده بود. بعد از خوردن صبحانه، با تاکسی های ترمینال به صومعه سرا رفتم. صومعه سرا پانزده کیلومتر با رشت فاصله داشت. همینطور که میان شالیزارها و مزارع چای در حرکت بودیم از راننده خواستم مرا نزدیک تطف پیاده کند. راننده گفت تاکسی مستقیم به تطف کم است. باید اول به گوراب زرمیخ بروی. تطف یک کیلومتر بعد از آنجاست.
 
ناچار در صومعه سرا سوار تاکسی دیگری شدم. تاکسی بیست دقیقه بعد به گوراب زرمیخ رسید و مرا در میدانی که یک سمت آن به تطف می رفت پیاده کرد. تا تطف دیگر راهی نبود به همین خاطر تصمیم گرفتم بقیۀ راه را پیاده بروم. راه رفتن در جادۀ تطف با آن مناظر حیرت انگیزی که داشت، بسیار برایم لذتبخش بود. کمی جلوتر روی یک تابلو نوشته بود: به روستای تطف خوش آمدید.



آنچه می دیدم روستایی کوچک و زیبا بود که مزارع برنج آن را احاطه کرده بودند. سمت غربی آن نیز کوهستانی قرار داشت پوشیده از جنگل. در ورودی روستا از یک مغازه دار پرسیدم اینجا جمعیتش چقدر است.؟ گفت کمتر از هزار نفر. گفتم پس به احتمال قوی حامد شکوهی را می شناسید. گفت بله می شناسم. خانۀ آنها کمی جلوتر است.
 
مرد مغازه دار وقتی فهمید از راه دوری آمده ام برای لحظاتی مغازه اش را بست و مرا تا منزل حامد همراهی کرد. حامد که از دیدنم تعجب کرده بود به پدرش گفت من و آقای حنیفه پور در همدان آشنا شده ایم. پرسیدم آیا از محمود خبر یا آدرس داری؟ گفت نه من هم مثل تو بی خبرم. گفتم تنها امیدم برای پیدا کردن محمود تو بودی؛ خیلی حیف شد. پدر حامد که حرفهایمان را می شنید گفت: یاد بگیر حامد. ببین چه دوست وفاداری است. 

دو شب به اصرار حامد و خانواده اش در تطف ماندم. حامد اصرار داشت باز هم بمانم ولی برایم مقدور نبود به همین خاطر صبح فردا پانزدهم مرداد عازم تبریز شدم. بعد از ظهر وقتی از اردبیل می گذشتیم اتوبوس دقایقی در ترمینال توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن در محوطۀ ترمینال. با خودم می گفتم ای کاش اینجا هم کسی بود که مانند آن مغازه دار، مرا به منزل محمود می بُرد ولی کلانشهر اردبیل کجا، روستای هزار نفری تطف کجا. هر کجای شهر را که نظر می کردم برایم رنگ و بوی رفاقت داشت. افسوس نمی دانستم عزیزی که مرا به اینجا کشانده کجای این شهر است. ناچار با حسرت در و دیوار را می دیدم و زمزمه ای هم که مرا تسلی می داد شعر سعدی بود:   

به امید آنکه شاید، قدمی نهاده باشی  
همه کوچه های شیراز به اشک دیده شُستم
 
در همین فکرها بودم که گفتند لطفا سوار شوید. وقتی از اردبیل جدا شدیم دلم دریایی از حسرت بود. با این حال، ساعاتی بعد به تبریز رسیدیم. در ترمینال تبریز چشمم به سعید شبانزاده افتاد که داشت با شخصی خداحافظی می کرد. از دیدن سعید خیلی خوشحال شدم. جلو رفتم و باهم احوالپرسی کردیم. پرسید پسر تو اینجا چکار می کنی؟ گفتم از مسافرت شمال می آیم. آهی کشید و گفت تو کجا و من کجا. تو از گردش و تفریح شمال می آیی و من از زندان. این پسر هم که با او خداحافظی می کردیم هم بندی من در زندان بود. به جرم شلیک بی اجازه در پادگان، یک ماه زندانی بودم.

سعید هم می خواست مثل من به یامچی برود. این بود که باهم سوار مینی بوسهای مرند شدیم. همینطور که باهم در انتهای ماشین نشسته بودیم خود به خود رفتیم سراغ خاطرۀ گنجشک در ایام کوذکی مان. من آن روز مانند روباهی حیله گر نشسته بودم بالای دیوار. روباهی که با نقشه ای کاملا حساب شده، گنجشک سعید را از چنگش در آورد و صاحبش شد. دیدار آن روز با سعید، و خنده هایی که تا رسیدن به یامچی کردیم شیرینی سفر شمال را برایم دو چندان کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

اشتباه بزرگ من

۲۱ بازديد

در یکی از شبهای اسفند 77 که احد (پسرعمو) هم منزل ما بود جلسه ای خانوادگی داشتیم. آن روزها نعمت خطایی کرده بود که می بایست سرزنش می شد. پدر مانند سال 74 (خاطرۀ فرار نغمت از منزل) دوباره از دستش عصبانی بود و او را دعوا می کرد. هر موقع پدر عصبی می شد شخصیتی معروف و دار و دسته اش را فحش می داد ولی من همان شخص را دوست می داشتم و نمیخواستم کسی به او فحش بدهد.

البته حق با پدر بود زیرا اکنون من هم فهمیده ام که آن شخص و دار و دسته اش کثیف ترین موجودات روی زمینند اما چکنم که آن روزگار نمی دانستم. من نوجوان بودم و پستی بلندیهای زندگی، هنوز مرا درگیر خودش نکرده بود، لذا تحت تاثیر تبلیغات، خیال میکردم آن شخص، آدم خوبی است. پدرم دایم او را فحش می داد و می گفت: پسر جان! روزی تو هم به این موضوع پی خواهی برد.

پیش بینی پدر درست از آب درآمد و من پس از هفت سال، کاملا به این موضوع پی بردم ولی آن شب، وقتی پدر به شخص مورد نظر فحش می داد گفتم نباید به او فحش بدهی. بیچاره پدر که از کارهای نعمت عصبانی بود از دست من هم ناراحت شد و مرا از منزل بیرون کرد. آن شب یکی از بدترین شبهای زندگی من بود. لباس و دفترم را برداشتم و درحالی که یکی از همسایگان (اکبر جباری) مرا به آرامش دعوت می کرد به منزل مادربزرگ رفتم.

دو هفته  از این ماجرا گذشت و سال نو از راه رسید (نوروز 78). آن سال، اولین نوروزی بود که من با ناراحتی و دور از خانواده بودم. روز عید مادربزرگ و خاله رقیه برای عیددیدنی بیرون رفتند و من در خلوت اتاق، غمگین و تنها نشستم. لحظاتی بعد، یاد دوستم محمود (خاطرۀ در جستجوی دوست) افتادم و آرزو کردم جای بچه هایی باشم که مشکلی مانند مشکلات من ندارند. همینطور که این افکار از ذهنم می گذشت یکباره در خلوت اتاق، بغضم ترکید و زار زار از ته دل گریستم آنقدر که غزلی بسیار غمگین در همان روز عید از زبانم تراوش کرد:


منزل مادربزرگ انباری داشت که می شد از آن بعنوان اتاق دوم استفاده کرد. وقتی افراد فامیل برای عید دیدنی، منزل مادربزرگ می آمدند به اتاق انباری می رفتم تا کسی از فامیل مرا نبیند. عمه آمنه گفته بود دل برادرم شکسته است. دیگران نیز می گفتند بچه باید تابع حرف پدر باشد، به همین خاطر نمی خواستم با هیچکدام از آنها رو برو شوم.

آری افراد فامیل همگی مرا مقصر می شمردند جز یک مورد. آن مورد دختر خالۀ مادرم و پسرش بودند. دختر خالۀ مادرم زنی تقریبا مُسن بود که او هم مثل من به شخص مورد نظر علاقه داشت به همین خاطر روزی که برای عیددیدنی آمده بود با پسرش به اتاق انباری آمد و گفت: «پدرت در اشتباه است. تو کار خوبی کردی که جلویش ایستادی.» البته نمی خواهم دختر خالۀ مادرم و پسرش را سرزنش کنم ولی آنها افرادی کاملا بیسواد و خرافاتی بودند. ایشان با اینکه در آتش فقر می سوختند ولی جهالت و بیسوادی شان، هرگز به آنها اجازه نمی داد تا درست فکر کنند به همین خاطر بود که از من طرفداری کردند.

روزهای سختی بود. از خجالت و شرمندگی خودم را در منزل مادربزرگ حبس کرده بودم. فقط شبهای جمعه، آن هم بصورت ناشناس بیرون می رفتم تا در هیئت جوانان (محلۀ دیزج غریب) شرکت کنم. آن ایام من مسئول برگزاری آن هیئت مذهبی بودم که در مسجدی بسیار قدیمی و کوچک برگزار می شد. مسجدی کاه گلی با دری چوبی و چسبیده به درۀ یامچی.

جمعه شب، ششم فروردین در هیئت نشسته بودیم که یکباره در چوبی مسجد باز شد. آن شب تعدادمان کمتر از ده نفر بود. شخصی گفت احد (پسر عموی بزرگ) دنبالت آمده. بچه های هیئت کاملا بیخبر بودند و من نمیخواستم آنها بفهمند که پدر مرا دعوا کرده، به همین خاطر گفتم بگویید بعدا خدمت می رسم. دقایقی بعد دوباره در مسجد باز شد. این بار آقای ضعیفی، مداح و ریش سفید محلمان بود. آقای ضعیفی در حالی که سرش را خم کرده بود تا از در چوبی مسجد وارد شود گفت: آقای حنیفه پور لطفا امشب هیئت را تعطیل کن باید برویم.

اهالی یامچی همگی آقای ضعیفی را می شناختند. این صحنه نیز بچه های هیئت را شوکه و نگران کرد. از نگاههایشان مشخص بود که فهمیده اند اتفاقی افتاده. من که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ناچار با احد و آقای ضعیفی رفتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای ضعیفی نیز مرا ملامت کرد. گفت: «تو حافظ قرآن و افتخار یامچی هستی؛ پس تو دیگر چرا. چرا باید با پدرت دعوا کنی». از خجالت آب شدم. او ملامتم می کرد و من سرم را پایین انداخته بودم تا اینکه به منزلمان رسیدیم. آن شب آقای ضعیفی مرا با پدر دلشکسته ام آشتی داد و حرفهای بسیاری زده شد. حرفهایی که خیال می کردم پدر آنها را نمی داند ولی می دانست.

 
آن شب، شب سرخوردگی و شب دردهای من بود. گرچه در منزل خودمان بودم اما احساس غریبی می کردم به همین خاطر موقع رفتن، احد به مادرم گفت: امشب بهتر است صمد در منزل ما بخوابد. مادر موافقت کرد و من به منزل عمو محمد رفتم. قرار بود فقط یک شب در آنجا بمانم ولی هفت روز ماندم زیرا هنوز روی آن را نداشتم تا به خانه برگردم. در این هفت روز یک شب با اسماعیل و رضا (پسرعموها) به روستای گلین قیه رفتیم. رضا تازه دکتر شده بود و در درمانگاه گلین قیه کار می کرد. همچنانکه سوار وانت، از کوهستان دلی کهریز به سمت گلین قیه می رفتیم رضا نیز مرا ملامت کرد و از من خواست تا قدر پدر را بدانم.

رضا در گلین قیه پیاده شد و من و اسماعیل به یامچی برگشتیم. عصر روز هفتم، مادرم آمد و از من خواست تا به خانه برگردم. گفت دیگر خجالت نکش پدرت تو را بخشیده. نمی دانستم با چه رویی به خانه برگردم. پدر او را فرستاده بود تا مرا به خانه برگرداند. وسایلم را برداشتم و شب هنگام با دلی پر از اندوه به خانه رفتم. خانه ای که یک ماه از آن دور بودم.

آن شب در اتاقی خلوت نشستم و گریه کردم. گریه های آن شبم بسیار غم انگیز و دردناک بود ولی به مرور توانستم خودم را پیدا کنم. مادر می دانست که رویارویی با پدر هنوز برای من سخت است به همین خاطر دوباره آمد و مرا برای شام به اتاق نشیمن برد. آن شب هر چه بود گذشت ولی از آن تاریخ به بعد، فحشهای پدر به آن مرد کثیف متوقف شد. 

پس از این ماجرا، اکثر اوقات غمیگن بودم و گوشه گیر. همیشه خیال می کردم پدر مرا دوست ندارد. گاهی هم حس می کردم وجودم در این خانه اضافی است. وقتی پدر منزل بود من مثل غریبه ها کنار پنجره می نشستم و حرفی نمی زدم. این حالت رفته رفته مرا افسرده کرد تا اینکه یک شب (سال 79) در حالی که کنار پنجره سرم را پایین انداخته بودم پدر به حرف آمد.

پدر اسم مرا به زبان آورد و گفت: «چرا اینقدر غمگینی. اگر اینطور پیش برود خودت را نابود میکنی. از چه ناراحتی. از اینکه نتوانسته ای به دانشگاه بروی؟ به جهنم. خودت را ناراحت نکن. من اینهمه ثروت را برای شما جمع کرده ام. ما که ندار نیستیم. تو هم فرزند همین خانه ای. پس این همه غمگین و گوشه گیر نباش.»

آن شب حرفهای پدر همچون آبی تازه که در کویری خشک، روی سبزه ای تشنه ریخته شود مرا جانی دوباره بخشید. حس کردم پدر مرا دوست دارد و من از چشمش نیفتاده ام. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای رفتن به دانشگاه تلاش کنم تا بلکه پدر خوشحال شود و چنین نیز شد. او با بزرگی تمام مرا بخشیده بود و دیگر نمی خواست مرا ناراحت کند زیرا می دانست من هنوز نوجوانم و روزی به حرفهایش پی خواهم برد. آری پدر مرا درک کرد گرچه من هنوز قادر به درک او نبودم.


 

سخنی با پدر
پدر تو آن روزها فرق خوب و بد را می دانستی ولی من نمی دانستم. تو خوب می دانستی که حق کیست و باطل کیست. تو تجربیات بسیاری داشتی. بقول خودت دنیایی را گشته بودی و می دانستی دنیا دست کیست. اما افسوس که من نمی دانستم.

تو شیطان روزگار را می شناختی و از او متنفر بودی ولی من با سادگیهای کودکانه ام از او طرفداری می کردم. مرا ببخش پدر که تو را آزردم و دلت را شکستم. افسوس که دیگر نیستی پدر. نیستی تا ببینی که امروز من به حرفهایت پی برده ام. من دیگر طرفدار آن شیطان نیستم. اگر تو صدبار از او متنفر بودی من امروز هزاران بار از او متنفرم. تو را می ستایم پدر. می ستایمت برای نکته سنجیهایت. برای شناخت عمیق و والایی که از زندگی داشتی. مرا ببخش و در ادامۀ این زندگی مرا یاری کن.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


جایی که همیشه در حالت غمگین می نشستم

اردوی بچه های کانون قرآن در بهار 78


افراد حاضر در عکس بالا:
مهدی فیاضیان، یوسف سلطانزاده، صمد حنیفه پور، محسن خروشا، جواد رجایی، برادران عباسپور، بابک هاشمی، مهدی رجایی، برادران عباسپور، عباس مال اندیش، عباس پوریامچی و ....

من و عباس پوریامچی در شاهگلی تبریز بهار 78

سخنران ناکام

۱۹ بازديد

این خاطره مربوط به زمانی است که من و تعدادی از دوستان به هیئت پنج تن آل عبا می رفتیم. آن روزها من بعنوان استاد قرآن در آن هیئت فعالیت می کردم.

یک روز (24 مهر 77) تصمیم گرفتم یک نفر سخنران به هیات دعوت کنم زیرا نمی خواستم همیشه فقط خودم گوینده باشم. هرچه فکر کردم کسی به ذهنم نرسید این بود که از پسرعمویم اسماعیل خواستم تا این کار را بکند. اسماعیل قبول کرد ولی نمی دانست باید در چه موردی حرف بزند. با کلی کلنجار و به کارگرفتن مُخ تصمیم گرفت در مورد مجلس خبرگان حرف بزند زیرا آن روزها مصادف بود با انتخابات مجلس خبرگان.

کاغذی را برداشت و نکاتی را در آن یادداشت کرد سپس آماده رفتن شدیم. به مسجد که رسیدیم مهمان عزیز را در بالای مسجد نشاندیم و نشستیم. اسماعیل وقتی چشمش به عابدین خوشرو افتاد در گوشی از من پرسید؟ این همان پسر نیست که سه سال پیش با بُقچه به حمام آمده بود؟ گفتم نه فکر نکنم ولی خیلی شبیه اوست. از شانس اسماعیل آن روز جمعیت هیات بیشتر بود حتی آقای مالک امیدی هم حضور داشت.

بعد از خواندن قرآن و تفسیر و توضیحات، نوبت به سخنران عزیزمان رسید که باید دقایقی سخنرانی می کرد تا به اصطلاح از بیاناتش مستفیض شویم. بیچاره اولین بار بود که در عمرش می خواست برای یک جمع سخنرانی کند. بسم اللهی گفت و کاغذ یادداشتش را از جیبش درآورد. تا خواست بگوید «مجلس خُب» یک نفر از اهالی محل در مسجد را باز کرد و با صدای بلند پسرش را صدا زد. اسماعیل هم در کلمۀ خُب متوقف شد و به رگان نرسید.

آن پسر رفت و اسماعیل دوباره شروع کرد به سخنرانی و گفت: آیا می دانید مجلس خبرگان چیست؟ در واقع سوال اسماعیل یک سوال تشریفاتی بود برای شروع سخنرانی اش و انتظار نمی رفت که دیگران پاسخ بدهند ولی همه گفتند بله می دانیم چیست و شروع کردند به بحث و گفتگو. هرکس چیزی می گفت و نظری از خودش می داد. اسماعیل هم در حالیکه حرفهایش در گلو گیر کرده بود کاغذ به دست تماشا می کرد. بعد از تقریبا پانزده دقیقه، دیگر حرفی برای اسماعیل نمانده بود که بگوید زیرا هرچه را که در کاغذ نوشته بود گفته بودند. ناچار کاغذش را داخل جیبش گذاشت و از خیر سخنرانی که کلی برایش تمرین کرده بود گذشت.